وای چقدر روز عجیبی بود.................
خاطرات من

نمیدونم؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

خدایا عاشقم کردو......(مرتضی پاشایی)

این استاد زا... داره رسمآ دیوونه ام میکنه.........

امروز سمینار داشت دیگه....وای نمیدونی چه روزی بود امروز.....تا به حال تکرار نشده بود!!!!!!

راستی ظهر با بهنام واسه اولین بار صحبت کردم و واسه صندلی از اتاق بسیج واسه سمینار گفتم...که گفت باشه من تا شب کلاس دارم دیگه راستی شما خودتونم میان کلاسمون دیگه؟!(با یه حالت تعجب و پرسش که من بگم واسه چی میام ولی من سرم رو تکون دادم و گفتم باشه ممنون...مثل چی تو کف موند..... (-:  )

امروز ظهر زهرا دبیر انجمن بهم مسیج داد که یه دفعه دیگه به استاد زا... زنگ بزنم و هم یادآوری مجدد باشه هم اینکه بپرسم لب تابش رو میاره یا نه..

منم ظهر زنگ زدم و در کمال تعجب خانومش جواب داد یه لحظه هنگیدم فکر کردم اشتباه گرفتم ولی گفتم مهندس زا... هستند اونم خیلی خوب صحبت کرد و گفت گوشیشون رو جا گذاشتن تا نیم ساعت دیگه میبرم براشون بعد زنگ بزنین...بعد دوباره زنگ زدم کلی عذرخواهی کرد و گفت 5 دقیقه دیگه....

خلاصه زنگ زدم و خودش جواب داد......

بعد از سلام و احوالپرسی و... گفتم استاد واسه امشب آماده این دیگه؟

گفت امشب مگه چه خبره؟

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

گفتم استاد...

گفت جدی مگه چه خبره امشب؟

گفتم استاد با ضربان قلب من بازی نکنین اعتمادی بهش نیست ها......

گفت نه خانوم...میخاستم اذیتت کنم آره حواسم هست .....

خلاصه قطع کردم و تموم...

ظهر هم رفتم کلاسش همون اول به بچه ها گفت تمرین کنین خودشم که داشت سمینارش رو میخوند...همش نگاه من میکرد و میخندید تازه همون اولم که اومدم به بچه ها گفت همش تقصیر همین خانوم... یه...

من یه لحظه عینک زهرا رو زدم و داشتیم میخندیدیم که دیدم داره نگاه میکنه و میخنده...اصلآ هر چی از این ساعت 2:30 تا 3 که کلاس بودیم بگم کم گفتم... باور کن هر چند ثانیه برمیگشت نگام میکرد و  لبخند میزد...

هنوزم سرما خورده بود حالش خیلی بد بود....

یه دفعه ام خیلی سرفه میکرد و یه جوری نگام کرد و سرش رو تکون داد گفتم استاد نفرینم نکنین...گفت نه این چه حرفیه؟؟

 

خلاصه دیگه ساعت 3:30 که شد بچه ها گفتن خسته نباشین و میخاستن برن...منم رفتم جلو میزش و در مورد پروژه ام ازش پرسیدم و داشتیم صحبت میکردیم که دیگه بچه ها رفتن بیرون ولی حس کردم دارن معطل میکنن ببینن ما چی میگیم نهایتش تازه میلاد که همونجا نشسته بود و نرفت بیرون...دیگه یکم اومد غر بزنه گفت حالم بده و... گفتم استاد میشه اینقدر فاز منفی ندین؟گفت به خدا خسته خانوم... خسته.

بعدشم باز یکم صحبت کردیم آمد گفت خب حالا کیا میان؟منم گفتم استاد اگه یه دفعه دیگه فاز منفی بدین همین الان میرم کنسلش میکنم یا اصلآ لب تابتونو بدین من خودم میرم سمینار بدم...

خندید و گفت نه خانوم.... شوخی میکنم...

دیگه بلند شد که وسابلش رو جمع کنه که بریم چون خیلی کتاب دفتر باهاش بود..پالتو و شالگردنشم رو میزش بود یه لحظه دستش خورد به کتابش کتاباش و پالتو شالگردنش میخاست بیفته زمین که یه دفعه جفتمون اومدیم بگیریمش اون کتابا رو گرفت منم پالتوشو با یه پلاستیک کتاباش...

وای خیلی یه جوری بود............

بعدش پلاستیک رو که ازم گرفت ولی پالتوش موند رو دستم و نگرفت رو میزم اصلآ جا نبود که بذارمش خلاصه موند دستم بعد یکی دو دقیقه وسایلش رو که جمع کرد اومدم بهش بدم فقط شالگردنش رو گرفت بعدم من دیگه خیلی یه جوری شدم شده بودم مثل زنش حالم داشت بد میشد سریع پالتوشو گذاشتم رو میزش و اومدم عقب وایستادم...

خلاصه با هم رفتیم بیرون و تا پایین صحبتیدیم...

بعد که از هم جدا شدیم حس کردم داره یه بوی اتکلن جدید میاد دستمو بو کردم دیدم بوی عطر پالتوش رو دستم مونده..............ای وای دیگه خدایا...حالم داره خیلی بد میشه....

میلاد چشماش چهار تا شده بود.... حرف در نیارن واسم خوبه.........

خلاصه بعدم که سمینارش که رفتم جلو نشستم و فقط نگاه من میکرد....

وای حال خوبی ندارم....نمیدونم آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خدایا دارم دیوونه میشم........................

خیلی تو سمینار سرفه کرد قرمز شده بود خیلی دلم براش سوخت...بعدش که تموم شد اومدم خوابگاه بهش مسیج دادم:

"سلام استاد.شبتون بخیر.شرمنده به خدا خیلی عذاب وجدان گرفتم حالتون خیلی بد بود...کاش هفته پیش میگفتین که کنسل میکردمش.....منو حلال کنین."

جواب داد:

"سلام مهم نیست اشکالی نداره"

منم دوباره بهش دادم:

"ولی خیلی ارائه مفید و خوبی بود.واقعآ استفاده کردیم.در ضمن دیگه هیچوقت نگین خسته ام چون من از وقتی شما رو دیدم همیشه به عنوان یه"انسان تلاشگر خستگی ناپذیر"برام الگو بودین....من از شما خیلی چیزا یاد گرفتم....شما هیچوقت نباید خسته بشین،باید به بالاترین سطح موفقیت برسین....امیدوارم هر چی سریعتر سلامتی تون رو بدست بیارین.شب خوش."

که جواب نداد و ما رو تو کف گذاشت البته منم پیامم رو یه طوری نوشتم که نخاد جواب بده دیگه...

ای  وای خدایا نه به رفتار ظهرش نه به جواب ندادنش....

خدایاواقعآ عاشقشم ولی چه فابده این یه چیز غیر ممکنه....

یه معمای بی جوابه.....

خدایا اون میگه خسته ام ولی من خیلی خسته ام خیلی...از بلاتکلیفی....از اینکه کسایی رو که دوست دارم نمیتونم بهشون برسم و کسایی که اونا منو دوست دارن من دوستشون ندارم....................................

خدایا این چه زندگی ایه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

واقعآ خسته ام.......................

کمکم کن خدا کمک........................................................

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





شنبه 25 آذر 1391برچسب:, :: 21:55 :: نويسنده : فرشته

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 516
بازدید کل : 30265
تعداد مطالب : 99
تعداد نظرات : 66
تعداد آنلاین : 1

<-PollName->

<-PollItems->

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
کد جستجوگر گوگل

كد تغيير شكل موس